.
صفحه اصلي آرشيو جستجو پيوند ها تماس با ما
 
آخرین عناوین
ویژه سالروز شهادت حاج بصیر قائم مقام لشکر 25 کربلا
مگر شهدای ما چه کم داشتند از قوم صالح...!
امشب شب عاشوراست. ما باید خودمان را بسپاریم به دست دل مان، بچه‌ها توی لباس غواصی، بین بیست و تا بیست و پنج ساله، انگار همه خوش تیپ‌های عالم یک جا جمع شده‌اند. با حرف‌های حاجی می‌زنند زیر گریه، یک نفر هم نیست که بخواد برگردد.
مگر شهدای ما چه کم داشتند از قوم صالح...!

شمال نیوز: شاید شما تاکنون روایتی این چنین پر افت و خیز را از زبان هیچ رزمنده‌ای نشنیده باشید. حقیقت وجودی انسان در مقابله با مشقت و سختی هاست که ظهور و بروز پیدا می‌کند، عرصه ظهور و پرورش کمالات انسانی در نبرد نمایان می‌شود، «علی امانی» بی سیم چی شهید حاج حسین بصیر، قائم مقام «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا»، جانباز شیمیائی، اهل روستای هندو کلاه آمل، چهارده ساله که بود، عازم جبهه شد، تمام سال‌های جنگ، بطور مستمر حضور داشت، گلوله‌ها خورد، ترکش‌های زیادی بر پیکرش نشست، بیش از پنج بار شیمیائی شد. پس از جنگ، به علت عوارض ناشی از شیمیائی حاد، و جراحت‌های بر جای مانده از جنگ بر جسم جانش، تحت درمان مستمر قرار گرفت، هر چند ماهی یک بار بخاطر عوارض خاص... شیمی درمانی می‌شود، یکی از عوارض شیمی درمانی، پاک شدن بخشی از حافظه انسان است، علی آقای قصه ما، همین روزها تازه از شیمی درمانی برگشته بود که در کنار ریل راه آهن، حاشیه دریای خزر، در یک شب بارانی، با هم به گفتگو نشستیم، صدای تلک تلک  قطار، نم نم باران، امواج خروشان دریا، در متن نشسته، علی آقا بخشی از حافظه‌اش پاک شده و بر همین اصل بخشی از خاطراتش را از یاد برده، می‌خواهم پوزش ما را بخاطر بی غیرتی آنانی که علی آقا را از یاد برده‌اند، و علی آقا خاطراتش را، از ما که دیر به سراغش رفتیم، بپذیرید. خیلی دیر نیست که علی آقای قصه ما پرستو خواهد شد، و آن‌گاه بهشت...

والفجر 8
گردان یارسول الله(ص) قبل از عملیات «والفجر هشت» راهی در یای خزر شد، مدتی را تحت فرماندهی حاج بصیر، یک دوره فشرده آموزش غواصی را در دریای خزر گذراندیم و سپس از همان جا به جبهه بهمنشیر، در خسروآباد رفتیم. از اولین روزی که پای مان را به بهمنشیر گذاشتیم، به کلی منطقه قفل شد، هیچ یک حق بیرون رفتن از خسرو آباد را نداشتیم، هر که می‌آمد، دیگر حق بیرون رفتن را نداشت. از شرق گلستان تا مازندران، بچه‌ها حضور داشتند. به لحاظ امنیتی و دور از چشم آواکس‌ها و ماهواره‌های جاسوسی آمریکا، در روستای متروکه ی خسروآباد، روبروی «مسجد فاو» در حاشیه نهرجاسم مستقر شدیم. هوش و درایت فرماندهان با ایمان و شجاع «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا»، ضریب امنیت را صد در صد بالا برده است، نیروها توی خانه‌های قدیمی مستقر، به حدی ضریب امنیت بالاست، از هرکسی سوال کنی، فلانی را می‌شناسید، فقط می‌گفتند« نمی‌شناسم»، هیچ احدی با دیگری، حتی به بهترین دوست خود، کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین، اطلاعاتی را نمی‌داد.
بچه‌ها کاملا راز داری را حفظ می‌کردند. آنقدر که دوستی به بهترین دوست خودش اعتماد نداشت، نه اینکه بین نیروها نفوذی باشد، فقط به لحاظ اطمیان کامل از امنیت بالا... از این جهت هیچ اطلاعاتی درز نمی‌کرد، به بهترین دوست خود می‌گفتی سنگر علی کجاست؟
می گفت: نمی‌شناسم. نمی‌دانم، ورد زبان بچه‌ها بود.
آموزش، سخت و نفس گیر آغاز شد، سرمای شدید رودخانه بهمنشیر، استخوان را می‌ترکاند. هر چند نیروهای آموزشی خود شمالی، دریا دیده ولی این‌جا یک دنیای دیگری است.
رودخانه بهمنشیر وحشی، با آب‌های رونده، شنا کردن در یک وضعیت معمولی، غیر قابل باور است. از این سو، این موضوع، ضریب امنیت عملیات والفجر هشت را برای افشا شدن، به طرز قابل اطمینانی بالا می‌برد.
دشمن نیز هرگز به مخیله تاریک خود نمی‌آورد، ایرانی‌ها، دست به چنین کار دیوانه ائی بزنند. واقعا بچه‌ها مجنون بودند، عاشق و سر پرسودایی از شور شهادت داشتند.
همراه حاج بصیر، می‌زدیم به آب، با لباس غواصی، بیسیم، اسلحه و تجهیزات کامل برای یک عملیات، پیش تر بچه‌ها به گروهای پانزده نفره انتخاب شده‌اند، تا نزدیک دشمن می‌رفتند و بر می‌گشتند، مسیری که شب عملیات بچه‌ها را کار بلدتر، مقاوم تر می‌کند.
باید بچه‌ها عرض رودخانه بهمنشیر را روزی دوبار بروند و برگردند، هیچ یک نمی‌دانست، عرض روخانه چقدر است. وقتی می‌گویند روزی دوبار، نشانه اهمیت بالای عملیات است.
رودخانه وحشی، هوا سرد و سوزناک، لباس غواصی، اکثر سن بچه‌ها هم که بین بیست تا بیست و پنج سال بود. یحیی خاکی، شعبان صالحی، وقتی می‌رفتیم توی آب داندن‌های مان می‌خورد به هم، برای مدتی بدن‌ها بی حس می‌شد. آب بشدت سرد، جوری که عصب‌های حسی را از کار می‌انداخت. برای لحظاتی فکر می‌کردی تمام بدنت از فرط سرما لمس شده، بی رمق و بی حس، تنها چیزی که همه بچه‌ها را حرکت می‌داد، داغ می‌کرد، گرم می‌شدیم، توکل به خدا بود. عشق به امام حسین، این عشق بچه‌ها را داغ  می‌کرد و می‌گداخت.
بچه‌های که این آموزش سخت را تحمل می‌کردند، جزو خط شکن‌های عملیات محسوب می‌شوند، توی روستای چوبده، توی نخلستان ها، باید لباس غواصی را می‌پوشیدیم، حدود صد متری را باید با فین و تجهزیات کامل توی گل و لای طی می‌کردیم تا برسیم تازه به کنار نهر، باید بچه‌ها فین زدن، نفس کشیدن در آب را یاد بگیرند. از جمع این بچهه‌ها بعضی‌ها هم واقعا می‌بریدند.
خودشان هم نمی‌خواستند، اما چاره ائی نبود، باید می‌رفتند، با گریه می‌رفتند. ابوطالب جلالی بچه کوهستان بهشر، رباط پایش صدمه دید، توی آب پایش می‌گرفت، محمد زمان کرمی، به حاج بصیر گفت: ابوطالب پای‌اش زخمی است، شب عملیات می‌ماند، درد سرساز می‌شود. هر چه به او می‌گوئیم که در قالب گروه دوم، با قایق بیاید. اصلا قبول نمی‌کند، می‌گوید: من تا آخرش هستم. تا آخر جان ایستاده ام.
حاج بصیر چی داشت که بگوید، ابوطالب گفت: حاجی بخدا قسم می‌خورم اگر بخوام دست پا گیر بشم، دامن گیر رفقا توی آب بشم. خودم را خفه می‌کنم. قسم می‌خورم اگر خواستم غرق بشم دست کسی را نگیرم. اصلا من را آب ببرد. گریه افتاد. اشک‌هایش دل حاج حسین را نرم کرد و ماندگار شد.
وقتی بچه‌ها از آب می‌آمدند بیرون، قدرت نداشتند، اشنایر و فین، عینک و ماسک غواصی را از خودشان جدا کنند. بچه‌های تدارکات، توی بشکه آب گرم می‌کردند، پتو می‌آوردند، رزمنده‌های که از آب بیرون می‌آمدند دست شان را می‌زدند توی آب گرم بشکه، تا یک ذره حس و حال بگیرند گرم بشوند تا لباس شان را بیرون بیاورند.
حاج بصیر هم توی دهان بچه‌ها خودش عسل می‌ریخت، لیوان چای را می‌گذاشت جلوی دهانشان بخورند و گرم بشوند. بیش از هفتاد روز آموزش سخت و نفس گیر تمام شد، نیروها به سمت بوفلفل حرکت کردند.
روبروی شهر فاو مستقر شدیم.  هوا که داشت تاریک می‌شد، حاجی به من سه تا نامه حاوی اطلاعات محرمانه داد ببرم برای فرمانده گروهان یک، دو، سه، آقا یحیی خاکی، نژاد بخش، علی اصغر بصیر، بدهم، زود رفتم و زودی برگشتم. فضا عاشورائی شده بود، هر کسی مشغول کاری بود، یکی نماز میخواند، یکی قرآن یکی استغفار می‌کرد هیچ کسی بیکار نبود، هر کسی به فرا خور حالش و به اندازه ظرفیتش، بچه‌ها چه ادب و معرفتی را از عباس علمدار آموخته‌اند، حاج حسین بصیر، قبل از هر عملیات با بچه‌ها اتمام حجت می‌کرد.
با اینکه این بچه‌ها در مدت هفتاد روز توی خسروآباد، آموزش سنگین غواصی را دیده‌اند، شب و روز کنار حاج حسین بودند، از آن امتحان سخت و طاقت فرسا رو سفید بیرون آمدند. حاج حسین مثل شب عاشورا ایستاد و گفت: بچه‌ها ما داریم امتحان می‌شویم، هر کسی گرفتاری دارد، نمی‌تواند بماند، زندگی دارد، چشم براه دارد برود.
اصلا اجباری نیست. امشب شب عاشوراست. ما باید خودمان را بسپاریم به دست دل مان، بچه‌ها توی لباس غواصی، بین بیست و تا بیست و پنج ساله، انگار همه خوش تیپ‌های عالم یک جا جمع شده‌اند. با حرف‌های حاجی می‌زنند زیر گریه، یک نفر هم نیست که بخواد برگردد.
مگر گریه‌ها بچه‌ها  می‌گذارد که حاج حسین حرفاش را تمام کند، بغض گلوی حاج حسین را  هم گرفته بود،  می‌زند زیر گریه، حاجی دیگر نتوانست حرف بزند، حر فی نمانده بود که بزند. هق هق گریه‌ها پاسخ صریح و روشنی بود. بچه‌ها نسبت به عملیات هم توجیع شدند. دیگر کم کم وقت بستن سربندها رسیده. هیبت‌ها واقعا عاشورائی، بچه‌ها یک دیگر را بغل می‌کردند حلالیت می‌طلبیدند، تو آغوش یک دیگر زار زار گریه می‌کنند. آن یکی سربند دیگری را می‌بست، یکی بین بچه‌ها اسفند دود می‌کند.
مثل این‌که داماد‌ها را می‌خواهند از حمام بیرون بیاورند. صورت‌ها همه گل انداخته. وقت وداع است حالا باید آماده رفتن بشویم. حاجی که برای وداع رسید،
بچه‌ها دوره‌اش کردن، با حاج بصیر یک جور دیگر وداع می‌کردند.
گریه، گریه به بچه‌ها امان نمی‌داد.
حال هوائی با صفا و عاشورائی شده بود.
نیروها برای رفتن آماده می‌شوند، تجهیزات، لباس غواصی، آماده حرکت می‌شویم. یکی یکی قرآن را می‌بوسند، از زیر قرآن رد می‌شوند. «یاعلی مولا» می‌خوانند، می‌روند سمت نخلستان‌های اروند کنار، همراه حاج حسین کنار ستون می‌رویم، طولی نمی‌کشد، می‌رسیم زیر اسکله، هر گروه پانزده نفره، یک طناب دارند که باید گره بزنند، وارد اروند وحشی بشوند. پیش بینی که برای اروند کرده‌اند، این‌که آب آرام است، در حالت مد قرار دارد. انشالله در این وضع که آب طغیان ندارد، غواص‌ها براحتی می‌توانند از عرض اروند بگذرند.
گروهان یحیی خاکی، علی اصغر بصیر، نژاد بخش، همه استوار، با دلی سرشار از اراده قوی، ایمانی راسخ، می‌خواهند که دل بسپارند به عشق، تا بخواهد آب جزر و مد بشود، نیروها رسیده‌اند آن طرف اروند.
همین طور که پیش بینی شده، حالا آب آرام است. بچه‌ها طناب‌ها را می‌اندازند، یکی از گروه‌های پانزده نفره، برای گرفتن گره اول طناب، بحث می‌کند، ابوطالب جلالی آخر کار خودش را کرد، همه گروه‌ها این مشکل را دارند. گره اول را هر کسی بگیرد، جلوی ستون هست و بیشترین خطر متوجه او می‌شود.حالا همه برای خطر کردن دعوا می‌کنند، هر یک از بچه‌ها مدعی است که من اولی هستم.
این نفس دوران است که دارد تکرار می‌شود. شب عاشورا شده و بچه‌های عاشق امام حسین(ع) دل می‌سپارند به شهد شهادت، برای این‌که دل هیچ عاشقی نشکند، یکی از بچه‌ها سربند یازهرا(س)، از پیشانی‌اش باز کرد و بست به گره اول، حضرت فاطمه الزهراء(س) جلودار نیروها شد.
تعادلی بر قرار گردید، اخم‌ها همه باز شد. دیگر کسی جرات ندارد بگوئید من باید اول باشم. مگر از حضرت فاطمه الزهرا(س) هم می‌شود جلوتر رفت.
همه گروها، گره اول طناب را سپردند، به دست‌های مهربان بانوی هر دو عالم، حضرت زهرا(ص) حال غریبی است، همه بچه‌ها این احساس را دارند، یا بر نمی‌گردند، یا با بدن خونی برخواهند گشت. بچه‌ها که دل سپردند به عشق و زدند به آب. حدود صد متری که به عمق اروند رفتیم. اروند آرام، ناگهان رودخانه وحشی شد. جوری که در طول تمام مدت آموزش، این حالت وحشیانه را بچه‌ها توی اروند، هرگز ندیده‌اند.
رودخانه طغیان کرد. جریان آرام و ساکن آب، دیوانه شد. ناگهان مه سطع رودخانه را پوشاند، نرم نرم روی صورت بچه‌ها می‌چکد. صدای ابوطالب جلالی است دارد، محمد زمان را صدا می‌زند، من کارم تمام است، خداحافظ رفقا من رفتم، خدا حافظ... محمد زمان دست ابوطالب را گرفت و حدود صد و پنجاه متری با خودش کشید، اما دیگر او نیز توانش را از دست داد، ابوطلب التماس می‌کرد که رهایش کند، و رها شد.
همان قولی که به حاج بصیر داده، سرش را می‌کرد زیر آب تا صدای ناله‌اش را کسی نشنود. چند دقیقه بعد ابوطالب گفت: خدا حافظ و خودش را سپرد به آغوش اروند و رفت. «تا سال نود هنوز هم بازنگشته است» اروند آغوش باز کرده است و یکی یکی بچه‌ها را به آغوش می‌کشد، وقتی رودخانه وحشی شد، طغیان کرد. دست بچه‌ها یکی یکی از گره‌ها کنده شد. صدای ناله بچه‌ها را آب می‌گرفت و نمی‌گذاشت به گوش عراقی‌ها برسد. خمود بچه‌ها  هم سرشان را فرو می‌کردن توی آب، آخر این عهدی بود که همه با هم بسته بودیم. همه بچه‌ها هم قسم شده‌اند که اگر کسی خواست غرق بشود و خواست فریاد بزند. رفیق‌اش سرش را فرو کند زیر آب، و این آب وحشی شده جنازه بچه‌های عاشق را برای ابد برد و خیلی‌ها هرگز برنگشتند.
.هنوز دویست متر به عمق رودخانه نرفته بودیم که جنازه بچه‌ها یکی یکی روی آب شناور شد، از طرفی بچه‌ها تجهیزات سنگینی را با خود حمل می‌کردند. کوله پشتی مهمات، اسلحه، بیسیم، حدود چهل کیلو وزن دارد، شهید رجبی یک تیربار گرینف با چهار نوار فشنگ سنگین تیربار داشت، بعضی‌ها آرپیجی... هر یک به فرا خور رسته اش، از هر گروه پانزده نفره، تنها هفت یا هشت نفر نتوانستند خودشان را به اسکله برسانند. بقیه همه شهید شدند.
راس ساعت اعلام شده، بچه‌ها رسیدند کنار اسکله، هنوز چند دقیقه به اعلام رمز عملیات مانده است، کنار اسکله، یک عراقی با خیالی آسوده یک دست‌اش سیگار، یک دست آفتابه، یک اسلحه کلاشینکف روی شانه اش، به سیگارش پک می‌زند و می‌آید کنار رودخانه، بی توجه به این همه فریاد و ناله بچه‌ها توی آب، صدای انفجار مین ها، غرش وحشی رودخانه نگذاشته بود که کوچک ترین صدائی به عراقی‌های آن سوی اسکله برسد.
بدون کوچک ترین دلواپسی نشست، سیگارش را کنار آب کشید، آفتابه‌اش را آب پر کرد و رفت، از سینه کش خاکریز بالا رفت و گم شد.
گفتم: حاجی این عراقی‌ها امشب خیلی بیخیال‌اند، انگار نه انگار، بچه‌ها مون تا چند دقیقه دیگر روی سرشان خراب خواهند شد. حاجی گفت: آن‌که باید کور و کرشان کرده باشد، کار خودش را کرده، ما چکاره ائیم. هر گروهان در گروه‌های بجا مانده از 15 نفر، پشت اسکله، منتظر رمز عملیات هستند.
شب از ساعت ده گذشته، بیسیم رمز را از قرارگاه برای ما می‌خواند، صدای آن را گذاشتم روی بلندگوی دستی«یا فاطمه الزهراء (ع)» ناگهان دنیائی از آتش و رعب و وحشت روی سر دشمن خالی شد.
گردان خط شکن یارسول الله(ص) هجوم مردانه ائی به دل تاریک دشمن برد، از طرفی هم توپخانه ما با هم آهنگی کامل آتشبازی را آغاز کرد.
گردان خط شکن یا رسول الله(ص) گردان مالک، گردان‌های دیگر، حمزه سیدالشهدا به فرماندهی شهید صادق مکتبی و گردان مسلم با کمترین زخمی و شهید یک تخت روی سر دشمن تاختیم.
خط اول شکست، طولی نکشید بچه‌های شمالی«لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا» روبروی مناره فاو مستقر شدند. مرتضی قربانی، شهید صادق مکتبی، شهید محمد رضا عسگری، شهید حاج حسین بصیر پرچم مبارک، «آقا علی ابن موسی الرضا(ع)» را بر مناره فاو برافراشتند.  
چنان ضربه هولناکی دشمن خورده، دیگر توان پاتک هم ندارد. سردرگم شده، بچه‌ها سنگرها را پاکسازی کردند، اسرا را بردند عقب، شب دوم خط دوم، شب سوم، خط سوم دشمن را بچه‌ها شکستند.
روز نیروها استراحت می‌کردند و شب‌ها می‌رفتیم جلو، روبروی کارخانه نمک، شب سوم بود که ناگهان متوجه شدیم، سمت راست ما کمی جلوتر یک عده بسیجی دارند تکبیر می‌گویند، همه خوشحال شدیم که نیروهای لشکر امام حسین(ع) به گردان ما الحاق شده‌اند، نیروهاخودشان را کشیدند، سمت صدای الله اکبر که با آنها دست بدهند.
حدود پنجاه متری شان، من پشت پای حاج بصیر می‌دوم، ناگهان حاج حسین ایستاد و داد زد، «ای خدا» اینها دشمن‌اند، بزنیدشان. من گفتم: حاجی، این‌ها دشمن نیستند، دارند، «یا فاطمه الزهراء(س)» و «الله اکبر» می‌گویند، گمانم نیروهای لشکر امام حسین(ع) باشند.
حاج بصیر، فریاد کشید: بچه‌ها بهشان مهلت ندید، خودش شروع کرد به تیر‌اندازی، حاجی که گلوله اول را سمت آنها شلیک کرد، چهارلول‌های عراقی بود، مثل باران به طرف ما می‌آمد.
دیگر رسیده ائیم به بیبست متری شان، عراقی‌ها از آرپیچی خیلی می‌ترسند، مخصوصا تانک هاشان که یک آرپیچی شلیک کنید فرار می‌کنند، درگیری شدید شد، جنگ تن به تن، تا یکی دو ساعت آنقدر تیراندازی کردیم که زمین گیر شدند. نصف آنها را اسیر گرفتیم، رفتیم جلو، شب سردی بود، بچه‌ها نماز صبح را خواندند و مستقر شدیم. هر شب جلو می‌رویم و روز نیروها هم منطقه را پاک سازی می‌کنند، دوباره سازماندهی و استراحت،  شب ششم عراق پاتک سنگینی کرد. تا رفت صبح بشود، کلی شهید دادیم. جمع زیادی هم مجروح شدند، ارکان گردان بهم ریخت و باید دوباره سازماندهی می‌شد. صبح ششم حاج بصیر گردان را ساماندهی کرد، از جمع یک گردان، فقط یک گروهان مانده بودیم. بیشتر بچه‌ها شهید و زخمی شده بودند. در طول تمام مدت جنگ این طور ندیده بودم، از پس آن پیروزی شب‌های اولیه، فشار شدید دشمن ما را حسابی زمینگیر کرد، قدرت دشمن از لحاظ توان نظامی نسبت به اول عملیات به طور باور نکردنی بالا رفته بود، آنچه که آنها نسبت به ما بیشتر داشتند، آتش سنگینی بود که روی سرما فرو می‌ریخت، آنچه که آنها از آن محروم بودند، ایمان و اراده و شهادت طلبی بود.  
حدود ساعت ده صبح بود، یک گروهان از بچه‌های آمل و بابل و محمود آباد و فریدونکنار به ما ملحق شدند. از این نود نفر، چهل نفرشان آملی بودند، .هوا بشدت سرد شده و باران نرم نرم می‌بارید، بیشتر منطقه پوشیده از نیزار و مرداب است، .همراه حاج حسین تو یک خاکریز کوچک، با یک سقف حلبی، سر یک سه راهی نشسته ائیم.
حاج بصیر گفت: علی آقا، برو نیروها را مستقر کن بیا. ظهر بود، نهار بچه‌ها کیک و کلوچه، غذای خشک، تنها چیزی که برای بچه‌ها اهمیت نداشت، غذا بود.
سرمای هوا تا مغز استخوان را می‌ترکاند، نه پتوئی، نه سنگری، هر دو سه نفر کنار تل‌های خاکی، توی آن سرما خودشان را گلوله کرده‌اند. تنها مسیر رفت و آمد، یک راه باریک بود، دو طرف‌اش نیزار، دشمن هم مرتب می‌کوبید، نیروهای تازه نفس را هم باید می‌بردم در نقطه‌های که حاج بصیر گفته، مستقر می‌کردم.
هنوز چند قدم نرفته بودیم، یک خمپاره نامردانه نشست وسط ستون، هشت رزمنده آملی شهید شدند. باید می‌رفتیم، کمی جلوتر، دو تا از بچه‌ها را، دو تک تیرانداز بعثی، دو گلوله کاشت وسط پیشانی شان، یک گلوله سهم پیشانی، «شهید اصغری» از بهشر، یک گلوله دیگر سهم پیشانی«شهید احمدی راد»، پدرش دادستان شهر آمل بود.
خیلی از شهدا دو سه بار شهید می‌شدند. یک بار که شهید می‌شدن، دوباره و سه باره، خمپاره ائی نزدیک شان منفجر می‌شد، باز ترکش‌های اشقیاء جسم مطهرشان را چند باره می‌شکافت، این جور امام حسینی شهید شدن است، مانند مقتدایشان که اشقیاء روی تن مبارک اباعبدالله الحسین(ع) اسب می‌تازاند.  
فریاد کشیدم، بچه‌های که از یک شهر و روستا هستند، یک جا جمع نشوند، پشت سر هم توی ستون نباشند، کسی هم مگر حرف گوش می‌کرد. می‌گفتند: این طور شهید شدن کربلائی تر است. عاشقانه تر است، که ما را در شهرمان دست جمعی تشیع کنند،
نیروها را از لابلای گلوله‌های دوشکاه و ترکش خمپاره بردم جلو مستقر کردم و برگشتم سر سه راهی، یک سنگر کوچک دو نفره، سقفش تکه ائی حلب زنگ زده و سوراخ سوراخ، هوا نرم نرم دارد می‌بارد. حاج بصیر خودش را جمع کرده، دقیقه به دقیقه وزن کم می‌کند. خیس و خسته، بیسیم توی دستش، دلگیر و مقتدر نشسته، گفت: چه شد علی آقا؟ گفتم: حاجی بچه‌ها را بردم جابجا کردم، هشت نفر شهید شدن. گوشی بیسیم را چسباند رو پیشانی اش. آرام شروع کرد به گریه، من هم گریه افتادم. یک ساعت نگذشته بود، قاسمی، بیسیمچی تازه نفس، بیسم زد و گفت: علی جان ما رفتیم کربلا. خدا حافظ خدا حافظ. بی سیم خاموش شد. ساعت دو بعد از ظهر، دشمن لحظه به لحظه می‌کوبد. درگیری شروع شد، یک ساعت می‌جنگیدیم. دشمن خسته که می‌شد، سکوتی سخت بر قرار می‌شد. ما مجبور بودیم که در تیراندازی صرفه جوئی کنیم. بی هدف شلیک نکنیم. مدتی که خستگی عراقی‌ها می‌ریخت، دوباره شروع می‌کرد، به ریختن آتش، خمپاره می‌زد، چهارلول‌ها را کاشته بود، توی نیزار مثل قناری چهچه می‌زد.
 نزدیک‌های غروب بود که متوجه شدیم ما زمینگیر شدیم و افتاده ایم توی محاصره، شب را به سختی گذراندیم. صبح شد، خمپاره می‌آمد، پشت سر هم، هر سی ثانیه یک خمپاره می‌زد، زمستان، هوا سرد، نیزار، بدون آب و غذا افتادیم تو دل دشمن، آنقدر می‌کوبید که دائم زمین می‌لرزید. توی آن سنگر کوچک. چشم مان را که می‌بستیم، اطراف مان را که خمپاره و توپ می‌زد، حس می‌کردیم داخل قایق هستیم، انگار این قایق هی ازین پهلو به آن پهلو موج می‌خورد. زمین موج می‌خود و سنگر سرگیجه گرفته بود.
غروب روز دوم، هوا داشت تاریک می‌شد و ذره ذره بی رمق می‌شدیم. اصلا یک لقمه نان نخورده ائیم. با بی حالی نماز را خواندیم و حاجی شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا، یک حس و حال غریبی پیدا کرده بودیم. توی حال خودم بودم که یک خمپاره نشست بیست سانتی جلوی سنگر، «گروپ» نشست توی دل زمین. نگاه کردم، از اطرافش بخار بلند می‌شد. توی دلم شمردم، یک دو سه، منفجر نشد. سه ثانیه هم طول نکشید، هنوز از فکر این‌که چرا منفجر نشده بیرون نیامدم. خمپاره دوم، خواستم حاج بصیر را از حال درونی‌اش بیرون بیاورم، دل راه نداد. صبر کردم، چند ثانیه، منجر نشدند، خمپاره سوم درست آمد لب حلب را گرفت بلند کرد، بیست سانتی من خورد، سقف را پرت کرد، خاک و گل ریخت روی سرمان، حاج بصیر گفت: علی آقا چی شد؟
گفتم: حاجی خمپاره سوم. خندید. شوکه نشدیم، حاجی تکان نمی‌خورد. هم بی حال بودیم از گرسنگی، هم حاجی خیلی صبور بود. خمپاره چهارم خورد نزدیک سنگر، حالا دارم خمپاره‌های که می‌آد دور اطراف سنگر  را می‌شمارم. هفت. هشت نه ده یازده.... بیست و یکمی که نشست توی دل زمین، حاجی گفت: چقدر می‌شمری؟
گفتم: چرا حاجی؟
گفت: فردا جنگ تمام میشه، یادت میمانه، جائی تعریف می‌کنی، بهت می‌خندند، خندیم و گفتم: نه حاجی، کجا بود که بمانم، اصلا حاجی این خمپاره چی، فکر کنم مسلمانه!؟
گفت: چرا علی جان؟
گفتم: متوجه شدی، بیست و یکی خمپاره خورد و منفجر نشد، ببین حاجی. گمانم ماسوره خمپاره‌ها را این یارو مسلمانه، نکشیده، حاج حسین مکثی کرد و گفت: نه علی جان، اشتباه می‌کنی، آن‌که نمی‌خواد، منفجر بشه، نمیزاره منفجر بشه، متوجه شدی علی آقا، اوست که ماسوره را نمی‌کشه وگرنه علی آقا، این نامردها ماسوره را می‌کشند.
واقعا همین طور بود، معجره خدا را بارها توی چنین صحنه‌های غریبی با چشم دیده ام و به حاج بصیر هم اعتماد کامل دارم. شب سوم، واقعا گرسنگی و تشنگی، سرما همه را کلافه کرده، بیشتر زخمی‌ها از شدت درد شهید شده‌اند. حاجی ناراحت از این‌که نمی‌تواند نیروهایش را از  محاصره خارج کند. صبح فردای در محاصره، فرمانده عراقی آمد روی فرکانس بیسیم، ما را دعوت به تسلیم کرد و ?

استفاده از اين خبر فقط با ذكر نام شمال نيوز مجاز مي باشد .
ایمیل مستقیم :‌ info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
 
working();
نظرات خوانندگان :

مجيدي 2 ارديبهشت 1391
روحت شاد حاج حسين بصير ، يادش بخير در سال 65 با چكمه در هفت تپه مقر لشكر 25 كربلا شروع كرد به سخن گفتن چه بياني داشت و چه خوش صحبت خدا رحمتش كند ، و اما انهائيكه الان ادعا مي كنند جنگ ما الكي بوده بايد بدانند كه معجزات خداوندي در عمليات ها نشنگر اين است كه جنگ ما بر حق بوده چرا كه ما شروع كننده جنگ نبوديم بلكه ما دفاع از حيثت خود كرديم نگاه كنيد چند سال از اتمام جنگ گذشته كجا رفت صدام و دارو دسته اش و چه بلائي سرش آمده و حالا ببينيد شهيدان ما كجا هستند و چه قرب و منزلتي پيدا كردند ، و سالانه مي بينيد كه ميليونها نفر از زن و مرد و كودك جهت زيارت مكان هاي متبرك شده و خون شهيدان شلمچه ، اروند ، دهلاويه ، فكه ، طلائيه و جاهاي ديگر عزيمت مي كنند و هر روز عاشقانه تر به رفتن عزيزانشان غبطه مي خورند .خدايا ما را با شهيدامان محشور گردان و حاج حيسن و حاج حيسن هاي ما را اساعه مهمان سر سفره امام حسين مهمان فرما آمين.
باقری 2 ارديبهشت 1391
درود بر سردار رشید اسلام شهید حاج حسین بصیر و سرداران و سربازان جان بر کف خطه مبارک فریدونکنار
نا شناس 2 ارديبهشت 1391
زنده بادشهید حاج حسین بصیر سرداردلاورلشگرهمیشه قهرمان مازندران وهمرزم بابصیرتش سردارارزشهاوخوبیهاحاج ولی الله نانواکناری
پدرام محمدی 2 ارديبهشت 1391
سلام بر کاندایدای مغلوب ما سردار مهندس حاج ولی الله نانواکناری ...

ارسال نظر :
پاسخ به :





نام : پست الکترونیک :
حاصل عبارت روبرو را وارد نمایید :
 
working();

« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما »
هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد

سامانه آموزش آنلاین ویندی
Page created in 0.09 seconds.